بازاریابی

مجموعه نوشتارهای عمومی با محوریت موضوعات بازار

بازاریابی

مجموعه نوشتارهای عمومی با محوریت موضوعات بازار

فکر مثبت (کارگروهی)

باران بشدت می بارید و مرد خودرو خود را در جاده پیش می راند، ناگهان تعادل اتومبیل بهم خورده و از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد.
از حسن امر ، خودرو صدمه ای ندید اما لاستیک های آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود نتوانست آن را از گل بیرون بکشد، بناچار زیر باران از خودرو پیاده شد و بسمت مزرعه مجاور دوید و در زد.
کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت می کرد به آرامی آمد در را باز کرد. راننده ماجرا را شرح داد و درخواست کمک کرد. پیرمرد گفت که ممکن است از دستش کاری بر نیاد اما اضافه کرد که : "بذار ببینم فردریک چیکار میتونه برات بکنه."
لذا با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یک قاطر پیر را گرفت و با زور او را بیرون کشید. 
تا راننده شکل و قیافه قاطر را دید ، باورش نشد که این حیوان پیر و نحیف بتواند کمکش کند، اما چه می شد کرد، در آن شرایط سخت به امتحانش می ارزید. با هم به کنارجاده رسیدند و کشاورز طناب را به اتومبیل بست و سر دیگرش را محکم دور شانه های فردریک یا همان قاطر چفت کرد و سپس با زدن ضربه به پشت قاطر داد زد : " یالا ، پل، فردریک ، هری ،تام ، فردریک ،تام ، هری، پل .... یالا سعیتون رو بکنین ... آهان فقط یک کم دیگه ، یه کم دیگه .... خوبه تونستین "
راننده با ناباوری دید که قاطر پیرموفق شد اتومیبل را از گل بیرون بکشد. با خوشحالی زائد الوصفی از کشاورز تشکر کرد و در حین خداحافظی سوال کرد : "هنوزهم نمیتونم باور کنم که این حیوون پیرتونسته باشه ، حتما هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است ، نکنه یه جادوئی در کاره"
کشاورز پاسخ داد : " ببین عزیزم ، جادوئی در کار نیست "
اون کار رو کردم که این حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی میکنه ، آخه میدونی قاطر من نابیناست
!